عاشقانه

 

چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطرنابینا بودن از خویش متنفر بود.او از همه نفرت داشت الا نامزدش. روزی دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ان روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا اینکه سر انجام شانس به او روی اورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر احدا کند. ان گاه که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید:ایا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟ دختروقتی که دید پسر نابیناست.شوکه شد!بنابر این در پاسخ گفت:"متاسفم نمی توانم باهات ازدواج کنم اخه تو نابینایی."پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت سرش را پایین انداخت و از کنار تخت دور شد. بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:"بسیار خوب فقط ازت خواهش می کنم مرا قب چشمان من باشی

 

                baba u ham akhareshi !!!!!!!!!

 

نوشته شده در سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:36 توسط وحيد حلاجي ممقاني| |

 

بهار من به کجایی که بی تو می میرم
بدون    تو پاییز    سرد   و   دلگیرم
اگر کنار تو باشم به لحظه ها محتاج
ولی جدا ز تو جانا ز جان خود سیرم
نگار   من بت   شور آفرین   شیرینم
گل همیشه جوانم ز دوری ات پیرم
دمی که با توام هوادار یاس و نسرینم
ولیک بی تو خریدار تیغ و شمشیرم
تو رفته ای و ندانی که بعد رفتن تو
نمود حجر تو درحبس وقفل و زنجیرم
چوگویمت چونباشی ضعیف ورنجورم
کنار من چو نشینی قوی چنان شیرم
در آخر بیت کلامم همان کلام نخست
بهار من به کجایی که بی تو می میرم
be khoda doooset daram
 
نوشته شده در سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:25 توسط وحيد حلاجي ممقاني| |


Power By: LoxBlog.Com